اين اسم در قرآن يك بار آمده، و همراه با اسمهاى ديگر وصف خدا قرار گرفته است، چنانكه مىفرمايد:
تنزيل الكتاب من الله العزيز العليم غافر الذنب و قابل التوب شديد العقاب ذي الطول لا اله الا هو اليه المصير(غافر، 2 - 3)
ترجمه: كتاب نازل شده از جانب خداى نيرومند و دانا، آمرزنده گناه، پذيرنده توبه، سخت عقوبت، صاحب مكنت، خدائى جز او نيست، بازگشتبه سوى خدا است.
«غافر» به صورت جمع همراه باكلمه «خير» يك بار در قرآن آمده است آنهم وصف خدا قرار گرفته است چنانكه مىفرمايد:
فاغفر لنا وارحمنا و انتخير الغافرين(اعراف، 155).
ما را ببخش و بر ما رحم كن تو بهترين آمرزندگانى.
از ماده «غفر» كه به معنى ستر است، سه اسم براى خدا در قرآن مشتق شده است:
1 - غافر; «غافرالذنب» (غافر،3): بخشنده گناه.
2 - غفور; «ربك الغفور ذوالرحمة...»(كهف، 58): پروردگار تو بخشنده و صاحب رحمت است.
3 - غفار; «و اني لغفار لمن تاب...»(طه، 82): ومن كسى را كه توبه كند، مىآمرزم.
و شگفت اين است كه براى انسان گنهكار سه اسم معادل اسم غفار، از ماده ظلم يا معادل آن به كار رفته است.
1 - ظالم; «فمنهم ظالم لنفسه»(فاطر، 32: برخى از آنها بر خويش ستمگرند.
2 - ظلوم;«...انه كان ظلوما جهولا»(احزاب، 72): او ستم پيشه و نادان است.
3 - ظلام;«قل يا عبادى الذين اسرفوا على انفسهم لا تقنطوا من رحمةالله...»(زمر، 53): اى بندگان من كه در حق من اسراف كردهايد، از رحمتخدا مايوس نباشيد.
و اسراف بر نفس در حقيقت عبارت ديگرى از «ظلام» است.
با توجه به سه اسمى كه خدا در قرآن وانسان نيز دارد مىتوان چنين گفت: خدا مىخواهد برساند كه بنده من تو در اثر گناه سه اسم دارى، و من هم كه از آن جهت كه مبدا رحمت و مغفرت هستم، سه اسم دارم:
اگر تو ظالمى من غافرم.
اگر تو ظلومى من غفورم.
واگر تو ظلامى من غفارم. (1)
در گذشته در معناى «غفر» سخن گفتيم و يادآور شديم كه معناى لغوى آن ستر و پوشاندن است. توگوئى خدا گناهان بنده را مىپوشاند. واگر هم به كلاه خود «مغفر» مىگويند، چون سر را پوشانده از آسيب حفظ مىكند.
و تفاوت «غفور» با «عفو» به هنگام بحث از اسم «عفو» بيان گرديد.
لفظ «غالب» سه بار در قرآن آمده و در يك مورد وصف خدا قرار گرفته است. چنان كه مىفرمايد:
و كذلك مكنا ليوسف في الارض و لنعلمه من تاويل الاحاديث والله غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون(يوسف، 21) .
اين چنين يوسف را متمكن ساختيم تا تعبير خواب را به او بياموزيم، خداوند بر كار خويش چيره است ولى اكثر مردم نمىدانند.
مقصود از جمله «والله غالب على امره» چيست؟ در اين جمله دو احتمال وجود دارد: يكى اين كه ضمير در كلمه «امره» به يوسف برگردد. ديگرى اين كه به خدا برگردد.
بنابر احتمال نخست مقصود اين است كه خدا در امور مربوط به يوسف توانا است، او را حفظ مىكند، روزى مىدهد و از قعر چاه به نهايت قدرت مىرساند و زعامتيوسف به اين شكل جلوهگاه اسم «غالب بودن» است.
و بنابر احتمال دوم مقصود اين است كه خدا در امور مربوط به خويش توانا است. جهان را مىآفريند و آن را تدبير مىكند، و مغلوب كسى نمىشود و آنجا كه اراده كند، احدى را ياراى تمرد و تكبر نيست. در آيه ديگر مىفرمايد:
...ان الله بالغ امره...(طلاق، 3). خدا مشيت و تدبير خود را به پايان مىرساند.
سر انجام خدا موجود قاهرى است كه قدرتى بالاتر از آن نيست، و مشيت او نافذ و پايدار است.
اسم غفار در قرآن به صورت معرفه و نكره پنجبار آمده است چنانكه مىفرمايد:
و اني لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى(طه، 82).
من آمرزنده كسى هستم كه توبه كند و ايمان بياورد و عمل صالح انجام دهد.
و نيز مىفرمايد:
فقلت استغفروا ربكم انه كان غفارا(نوح، 10).
نوح مىگويد به قوم خود گفتم از پروردگارتان طلب آمرزش كنيد، او آمرزنده گناهان است.
ودر سه مورد ديگر اين اسم همراه با اسم «عزيز» آمده است چنانكه مىفرمايد:
رب السموات والارض و ما بينهما العزيز الغفار(ص، 66).
پروردگار آسمانها و زمين و آنچه كه در ميان آنها قرار دارد كه توانا و آمرزنده است.
و نيز مىفرمايد:
كل يجري لاجل مسمى الا هو العزيز الغفار(زمر، 5).
هر يك از اين اجرام سماوى تا زمان معينى در حركتند، آگاه باش كه او قدرتمند و بخشنده است.
و در جاى ديگر مىفرمايد:
و انا ادعوكم الى العزيز الغفار(غافر، 62).
من شما را به سوى خداى توانا و آمرزنده دعوت مىكنم.
شايد علت اين كه غفار همراه عزيز آمده است، اين است كه بخشايندگى او به خاطر عجز و ناتوانى نيست، بلكه او در عين قدرت مىبخشد و اين خود كمال است.
نمايش اين اسم در زندگى بشر اين است كه در مواردى كه مصلحت ايجاب مىكند در عين قدرت از تقصير ديگران درگذريم، و در برخى از روايات آمده است از صفات كمال گذشت در عين قدرت است.
اسم «غنى» در قرآن به صورت مرفوع و منصوب بيستبار آمده و در هيجده مورد وصف خدا قرار گرفته است و با اسمهائى مانند «حميد، حليم، كريم» همراه مىباشد چنانكه مىفرمايد:
1 - واعلموا ان الله غني حميد(بقره، 267): بدانيد كه خدا بىنياز و ستوده است.
2 - قول معروف و مغفرة خير من صدقة يتبعها اذى والله غني حليم(بقره، 263):
زبان خوش و گذشت، بهتر از صدقهاى است كه آزادى به دنبال داشته باشد خداوند بىنياز و بردبار است.
3 - و من كفر فان ربي غني كريم(نمل، 40):
هركس كفر ورزد، (شكر نعمت را به جاى نياورد) پروردگار من بىنياز و بزرگوار در احسان است.
اما معنى لغوى «كريم»; ابن فارس مىگويد: دو معنى اصلى دارد: يكى از كفايت و بىنيازى و ديگرى حاكى از نوعى صدا است.
راغب مىگويد: غنا اقسامى دارد:
1 - بىنيازى مطلق و اين مخصوص خدا است، چنان كه مىفرمايد: ان الله لهو الغني الحميد.
2 - بىنيازى نسبى چنان كه مىفرمايد: و وجدك عائلا فاغنى تو را فقير يافتبىنياز كرد.
ولى بهتر استبگوئيم «غنا» يك معنا بيش ندارد و اين تفاوت مربوط به مصداق استبرخى از مصاديق آن به خاطر وجوب وجود، بىنيازى مطلق است، ولى غير آن به خاطر امكان، فقير مطلق بوده و احيانا در سايه ارتباط با مبدا بىنياز، غنا و بىنيازى عرضى و نسبى پيدا مىكند.
اين مطلب در همه صفات خدا جارى است، مثلا خدا جميل و زيبا است، و آفرينش نيز سهمى از جمال دارد، ولى در اين جمال نسبى خود مرهون جمال مطلق است.
و به قول شاعر عرب:
ارايتحسن الروض في آصاله اريات بدر التم عند كماله هذا، و ذاك كل شئ رائق اخذ التجمل من فروع جماله هلك القلوب باسرها فياسره شغفا و شد عقولنا بعقاله (2)
مقصود شاعر اين است كه آن زيبائىهاى باغ به هنگام عصر، و زيبائى ماه در شب بدر، (زيبائى اين دو) و زيبائى همه چيز پرتوى از جمال او است، دلها در عشق به اين جمال بىطاق شدند و خردهاى ما بسته به عقال او است.
و حافظ شيرازى اين مطلب فلسفى و عرفانى را چنين ترسيم كرده است:
اين همه عكس من و نقش نگارين كه نمود يك فروع رخ ساقى است كه در جام افتاد
غفور به صورت مرفوع و منصوب 91 بار در قرآن آمده و با صفاتى مانند: «رحيم، عفو، عزيز، شكور، ودود و حليم» همراه مىباشد، چنانكه مىفرمايد:
1 - ثم يتوب الله من بعد ذلك على من يشاء والله غفور رحيم(توبه، 27):
خداوند پس از آن توبه هركس را بخواهد مىپذيرد، خداوند آمرزنده و مهربان است.
2 - و من عاقب بمثل ما عوقب به ثم بغى عليه لينصرنه الله ان الله لعفو غفور(حج،6):
هركس به همان اندازه كه ستم ديده است، مجازات كند آنگاه باز بر او ستم كنند، خدا او را يارى خواهد كرد خدا بخشايشگر و آمرزنده است.
3 - انما يخشى الله من عباده العلماء ان الله عزيز غفور(فاطر، 28):
فقط بندگان دانا از خدا مىترسند، حقا كه خدا توانا و آمرزنده است.
4 - ليوفينهم اجورهم و يزيدهم من فضله انه غفور شكور(فاطر، 30):
خدا پاداش آنها را به تمامى بدهد و از فضل خود بر آن بيفزايد، خدا آمرزنده و شكرپذير است.
5 - انه يبدى و يعيد و هو الغفور الودود(بروج، 13 - 14):
او است كه ايجاد و ابداع مىكند و پس از ميراندن باز مىگرداند و او است آمرزنده و بسيار مهربان.
6 - و ان زالتا ان امسكهما من احد من بعده انه كان حليما غفورا(فاطر، 41): اگر (آسمان و زمين) فرو ريزند جز او كسى نمىتواند آنها را نگه دارد، خدا بردبار و آمرزنده است.
سرانجام يادآور مىشويم كه «غفور» بر وزن رسول از الفاظى است كه دلالتبر مبالغه دارد، و معناى اصلى آن به هنگام بحث از غافر گذشت.
فاطر در قرآن شش بار آمده و در همه موارد به عنوان اسم خدا وارد شده است كه برخى را يادآور مىشويم:
1 - قل اغير الله اتخذ وليا فاطر السموات والارض(انعام، 14):
بگوآيا جز خدا براى خويش سرپرستى بگيرم خدائى كه آفريننده آسمانها و زمين است.
2 - فاطر السموات و الارض انت وليي فيالدنيا و الآخرة(يوسف، 101):
اى خداى آفريننده آسمانها و زمين تو سرپرست من در دنيا و آخرتى.
3 - قالت رسلهم افي الله شك فاطر السموات و الارض(ابراهيم، 10):
پيامبران آنان گفتند: آيا در وجود خدا شك است درحالى كه آفريننده آسمانها و زمين است؟. (3)
در اين موارد ششگانه «فاطر» به تنهائى وصف خدا قرار نگرفته، بلكه به صورت اضافه «سموات و ارض» به كار رفته است.
اكنون بايد ديد معناى لغوى «فاطر» چيست؟
فاطر از «فطر» گرفته شده و معناى آن گشودن و آشكار كردن است، از اين جهتخوردن غذا هنگام مغرب را افطار مىگويند، زيرا روزهدار در اين زمان دهان خود را از نظر غذا خوردن، باز مىكند. و نيز در دوشيدن گوسفند بكار مىرود، مىگويند: «فطرت الشاة فطرا حلبتها» زيرا با دوشيدن چشمه پستان باز مىشود.
از كلام راغب استفاده مىشود كه معنى واقعى «فطر» دو نيم كردن از طرف درازا است، چنانكه مىفرمايد:
السماء منفطر به كان وعده مفعولادر آن روز آسمان شكافته مىشود و وعده او تحقق مىيابد.
اكنون سخن در اين است كه چرا در آفرينش موجودات كلمه «فطر» به كار رفته است، شايد نكته آن اين باشد كه با خلقت، عدم كه نوعى ظلمت است، شكافته و هستى از آن بيرون كشيده مىشود و شايد معنى «فاطرالسموات والارض» اين است كه آنها را از تاريكى عدم به روشنى وجود آورد.
علامه طباطبائىقدس سره مىفرمايد: «بكار بردن «فاطر» در مورد خدا نوعى استعاره است تو گوئى عدم را مىشكافد و از دل آن آسمانها و زمين را بيرون مىكشد. و مقصود اين است كه خدا آفريننده آسمانها و زمين، بدون الگوى پيشين است و در اين صورت با اسم «بديع» و «مبدع» يكسان خواهد بود، با اين تفاوت در به كار بردن «مبدع» عنايتبه اين است كه آفرينش بدون مثال و الگو بوده است، درحالى كه در استعمال «فطر» عنايتبه اين است كه از عدم پديد آورده و نبود را بود كرده است و اينكه كار خدا مانند: نجار و ديگر سازندههاى بشرى نيست كه فعل خود را از تركيب مواد قبلى پديد مىآورند.
ودر هر حال اسم «فاطر السموات» حاكى از استمرار اين فعل است، نه اينكه تنها در گذشته انجام داده است.
اين اسم در قرآن يك بار آمده و وصف خدا قرار گرفته است، چنانكه مىفرمايد:
فالق الاصباح و جعل الليل سكنا و الشمس و القمر حسبانا ذلك تقدير العزيز العليم(انعام، 96):
او شكافنده صبح است، شب را براى آرامش و خورشيد و ماه را روى نظم معين مقرر داشت، اين است ا ندازهگيرى خداى قدرتمند و دانا.
اكنون بايد ديد معنى «فلق» چيست؟
ابن فارس مىگويد: معنى لغوى آن فرجه و جدائى دو شئ است.
راغب مىگويد: فلق به معناى جدا كردن چيزى از چيزى است، چنانكه مىفرمايد: ان الله فالق الحب والنوى:
خدا شكافنده دانه و هستهها است، وباز مىفرمايد: اعوذ برب الفلق(فلق،1):
پناه مىبرم به خداى صبح.
و درهر حال بدين جهت در مورد صبح كلمه فالق به كار رفته است كه روشنائى ظلمت را مىشكافد.
اكنون برگرديم مفاد صفات وارد در آيه را توضيح دهيم در آيه درباره خدا سه صفت وارد شده است:
1 - فالق الاصباحشكافنده صبح و اصباح به معنى صبح است نه به معنى مصدرى.
2 - و جعل الليل سكنا شب را آرامگاه قرار داد. روح و بدن هر دو در فضاى تاريك و درخواب آرامش مىيابند.
3 - واشمس والقمر حسبانا خورشيد و ماه با نظم معينى مىگردند.
و طبعا حركت و گردش منظم آنها وسيله محاسبات مردم مىباشد و در آيه ديگر به آن تصريح كرده مىفرمايد:
هو الذي جعل الشمس ضياء و القمر قدره منازل لتعلموا عدد السنين والحساب(يونس، 5):
او است كه خورشيد را درخشنده و ماه را نورانى قرار داد و براى ماه منزلهائى قرار داد تا از اين طريق مردم از شمارش سال و محاسبات خود آگاه شوند.
اين اسم در قرآن يك بار و به عنوان وصف خدا وارد شده است، چنانكه مىفرمايد: «ان الله فالق الحب والنوى يخرج الحي من الميت و مخرج الميت من الحي ذلكم الله فاني تؤفكون»(انعام، آيه 95).
خدا شكافنده دانه و هسته خرما است، زنده را از مرده، و مرده را از زنده بيرون مىآورد، اينچنين استخدا چرا از حق سر مىپيچيد.
راغب مىگويد: «حب» و «حبة» در گندم و جو و مانند آن به كار مىرود چنانكه مىفرمايد: «كمثل حبة انبتتسبع سنابل في كل سنبلة ماة حبة»مانند دانهاى كه هفتسنبل رويانده و در هر سنبل يكصد دانه است.
«نوى» جمع «نواه» به معنى هسته خرما و مانند آن است.
مقصود اين است كه خدا با شكافتن دانه و هسته، موجودات زندهاى به نام گياه و درخت پديد مىآورد و از اين طريق مردم را روزى مىدهد.
اكنون بايد ديد مقصود از بيرون آوردن مرده از زنده و بالعكس خصوصا در مورد دانه و هسته چيست؟
در اينجا مىتوان دو بيان ارائه كرد:
1 - دانه و هسته از حيات و زندگى فقط استعداد آن را دارند كه اگر تحتشرائطى قرار گيرند به صورت گياه تبديل مىشوند، و هرگز در درون آنها حيات نباتى به صورت بالفعل موجود نيست، و اگر دانه را بجوشانيم ديگر سبز نمىشود زيرا استعداد موجود در آن از بين مىرود.
2 - گياه شناسى امروز مىگويد، اجزاى زندهاى در درون هسته و دانه هست چيزى كه هست احتياج به شرائط خاصى دارد تا رشد و نمو كند.
بنا بر تفسير دوم مقصود از «مرده» قشر دانه و حبه است كه با شكافتن آن زنده بيرون مىآيد، درحالى كه بنابر بيان اول خود هسته و دانه بر اثر داشتن استعداد تبديل به موجود زنده مىشود.
و در هر حال از نظر بيان عرفى مىگويند: مرده را زنده كرد.
خلاصه اين آيه مانند آيات ديگر بيانگر سنتهاى الهى است،چنانكه مىفرمايد:
«تولج الليل في النهار و تولج النهار في الليل و تخرج الحي من الميت و تخرج الميت من الحى و ترزق من تشاء بغير حساب»(آل عمران، آيه 28).
شب را در روز، روز را در شب وارد مىسازد، زنده را از مرده، و مرده را از زنده بيرون مىآورد و هركس را بخواهد روزى بىحساب مىدهد.
در اينجا دو احتمال ديگر نيز وجود دارد كه يادآور مىشويم:
1 - مقصود از مرده گل و خاك است كه دانه و هسته در دل آنها پنهان است.
2 - از آنجا كه گاهى از انسان مؤمن فرزند كافر، و از انسان كافر، فرزند مؤمن به وجود مىآيد اين نوع توالد را مىتوان اخراج حى از ميت و بالعكس دانست و قرآن ايمان را حيات و نور، و كفر را مرگ و ظلمت مىداند چنانكه مىفرمايد:
«اومن كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشي به في الناس كمن هو فيالظلمات ليس بخارج منها»(انعام، 132).
آيا آن كس كه مرده بود و او را زنده كرديم و براى او نورى قرار داديم كه در ميان مردم در پرتو آن راه مىرود مانند كسى است كه در تاريكىها باشد و از آن بيرون نيايد.؟!
فتاح در قرآن يك بار و به عنوان وصف خدا وارد شده است،چنانكه مىفرمايد:
«قل يجمع بيننا ربنا ثم يفتح بيننا بالحق و هو الفتاح العليم»(سباء، 261).
بگو پروردگار ما، ما را گرد مىآورد آنگاه ميان ما به حق داورى مىكند زيرا او داورى كننده داناست.
معناى لغوى «فتح» كه «فتاح» مبالغه آن است، گشودن است. ولى در اينجا كنايه از حكم و داورى است. بنابراين «فتاح» از اسماء حسنى است و به معنى داور مىباشد، به گواه اين كه بعد از آن كلمه عليم آمده است.
گاهى تصور مىشود كه «فتاح» به معنى «فاتح» و پيروز است درحالى كه اگر مقصود اين بود، مناسب بود جاى عليم با اسم «عزيز» همراه باشد گواه ديگر بر اين كه فتاح به معنى داور است، آغاز آيه است كه مىفرمايد: «قل يجمع بيننا ربنا» واز اين جا روشن مىشود كه مقصود از «خيرالفاتحين» همان «خيرالحاكمين» است زيرا داورى ديگران گاهى بر اساس عدل و گاهى براساس جور است، گاهى به واقع مىرسد و گاهى خطا مىكنند درحالى كه داورى خدا از اين نقايص پيراسته است.
اين اسم مركب در قرآن يك بار و به عنوان وصف خدا وارد شده است، چنانكه مىفرمايد:
«افمن هو قائم على كل نفس بما كسبت و جعلوا لله شركاء قل سموهم ام تنبئونه بما لا يعلم في الارض ام بظاهر من القول بل زين للذين كفروا مكرهم و صدوا عن السبيل و من يضلل الله فما له من هاد»(رعد،33).
آيا كسى كه بر كار هر انسانى ناظر است (مانند بتها است) براى خدا شريكانى قرار دادهاند، بگو آنها را نام ببريد، يا اينكه مىخواهد او (خدا) را در زمين به چيزى آگاه كنيد كه از آن بىخبر است، يا گفتارى ظاهرى و نادرست مىگوييد بلكه مكر كافران در نظرشان زيبا جلوه كرده واز راه راستباز ماندهاند و هركه را خدا گمراه كند راهنمائى ندارد.
مفاد آيه اين است كه موجود شايسته عبادت است كه از همه حالات انسان عبادت كننده آگاه باشد و او جز خدا كسى نيست، اين كه گروهى براى خدا شريك قرار مىدهند در مورد آنها سه فرضيه باطل مطرح است:
1 - نام اين شركا را ببرند تا درباره آنها مطالعه شود كه آياواقعا واجد صفات خداوندى مىباشند تا مورد پرستش قرار گيرند، واگر آنها لات و عزى را نام ببرند همگى مىدانيم كه آنها جمادى بيش نيستند و شايستگى عبادت را ندارند.
2 - يا اين افراد ناآگاه مىخواهند خدا را از شريكانى آگاه سازند كه خدا از آنها خبر ندارد، اين فرضيه نيز باطل است، زيرا چيزى از دايره علم الهى بيرون نيست.
3 - آنان گفتارى ظاهرى و نادرست مىگويند و آنچه را كه خدا نيست، خدا مىنامند.
و شايد فرض اخير درستتر باشد زيرا آنان هم مىدانستند كه بتهاى مورد پرستش آنها كارهاى نيستند و صفات معبود در آنها وجود ندارد، و همچنين از احاطه علم خدا آگاه بودند و پس فرض اخير متعين است و در ذيل آيه مىفرمايد:
مكر و حيله كافران براى آنها زيبا جلوه كرده واز راه حق باز ماندهاند، و هرگز هدايت نخواهند شد.
واين جمله مىرساند كه آنها با الفاظ بازى مىكنند، غير خدا را خدا مىنامند و آن را مىپرستند.
اكنون كه معنى آيه روشن شد بايد ديد مقصود از اسم «قائم على كل نفس بما كسبت» چيست؟
اين جمله كنايه از سلطه گسترده حق استبر هر انسانى، زيرا كسى كه بالاسر انسان مىايستد بركارهاى او اشراف واز تمام خصوصيات آگاه است، تو گوئى خدا مثل موجودى است كه از افق برتر مراقب همه اعمال انسانها است.
لفظ «قائم» در قرآن به معنى حافظ و نگهبان استعمال شده است چنانكه مىفرمايد:
«و منهم من ان تامنه بدينار لا يؤده اليك الا ما دمت عليه قائما»(آل عمران، 75).
برخى از اين اهل كتاب به گونهاى پست هستند كه اگر او را براى دينارى امين بشمارى (دراختيارش بگذارى) هرگز رد نمىكند، مگر اين كه بر او مسلط باشى.
اين اسم در قرآن يك بار آمده و وصف خدا قرار گرفته است، چنانكه مىفرمايد:
«غافر الذنب و قابل التوب شديد العقاب ذي الطول لا اله الا هو اليه المصير»(غافر، ، 31).
آمرزنده گناه، پذيرنده توبه، سخت كيفر، مقتدر، خدائى جز او نيست، سرانجام به سوى او است.
با توجه به اينكه «توب» و «توبه» دو مصدر فعل «تاب» مىباشند، و ما در بحث از اسم «تواب» در اين باره سخن گفتيم، در اينجا نياز به تكرار نيست.
اسم قادر در قرآن هفتبار آمده و در همه موارد وصف خدا قرار گرفته است كه دو نمونه را يادآور مىشويم:
1 - «قل ان الله قادر على ان ينزل آية و لكن اكثرهم لا يعلمون»(انعام،37).
بگو خدا توانا است كه آيهاى را فرو فرستد ولى بيشتر شما نمىدانيد.
2 - «انه على رجعه لقادر»(طارق، 8) خدا بربازگرداندن انسان توان است. (1)
اسم قدير در قرآن چهل و پنجبار آمده ودر همه موارد وصف خداوند است كه برخى را بيان مىكنيم:
1 - «فيغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء والله على كل شي قدير»(بقره، 284).
هركس را بخواهد مىبخشد، و هركس را بخواهد عذاب مىكند، خدا بر همه چيز توانا است.
اين اسم گاهى مجرد از اسمهاى ديگر آمده چنان كه در سى و سه مورد مىفرمايد:
«ان الله على كل شي قدير»و گاهى همراه با اسم عليم. مانند «ان الله عليم قدير»(نمل، آيه 75) و گاهى با «عفو» «ان الله كان عفوا قديرا»(نساء، آيه149).
قدرت و علم از مشهورترين صفات خدا، و قادر و عالم و قدير و عليم از بارزترين اسمهاى خدا مىباشند بدين جهت مناسب است مقدارى درباره قدرت بحث كنيم، نخست معناى لغوى قدرت را توضيح مىدهيم.
قادر و قدير به معنى توانا است و قدرت به معنى استطاعت و توانايى است، ولى سخن در همين است كه قدرت از «قدر» گرفته شده و آن به معنى اندازه است، چگونه از آن لفظ قادر و قدرت گرفته شده كه مفاد آن توانا و توانايى است.
شايد نكته آن اين باشد كه انسان توانا آنگاه كه بخواهد كارى را انجام دهد، مورد فعل را اندازهگيرى مىكند، آنگاه كه از اين نظر فارغ شد، قدرت خود را بكار مىبندد.
بنابراين، اشتقاق قدير و قادر از «قدر» به معنى اندازه نيازى، به تطور در معنى «قدر» دارد. چنانكه مىفرمايد: «قد جعل الله لكل شي قدرا»(طلاق،3). خدا براى هر چيزى اندازهاى معين كرده است.
انطباق هر دو در مورد خدا با مشكل روبرو است.
1 - صحة الفعل والترك: امكان داشتن فعل و ترك يعنى قادر كسى است كه هم انجام كارى براى او ممكن است و هم ترك آن.
2 - الفعل عندالمشيئة والترك عند عدمها: انجام كار به هنگام خواستن و ترك آن به هنگام نخواستن يعنى قادر كسى است كه اگر اراده كند انجام مىدهد، و اگر اراده نكند، انجام نمىدهد. ويا اگر نخواست انجام نمىدهد.
ولى هر دو تعريف درباره انسان صادق است و نمىتوان قدرت خدا را با آن دو تعريف كرد.
زيرا در تعريف نخست كلمه «صحت» (امكان) بكار رفته است، قهرا قادر كسى است كه در آن امكان فعل و ترك باشد، و مقام واجب الوجود پيراسته از صفت امكان است، زيرا اين امكان يا امكان ذاتى و ماهوى است كه ملازم با ماهيت است، مانند اتصاف ماهيت انسان به امكان و يا امكان استعدادى است كه صفت ماده مىباشد مانند دانه كه امكان گياه شدن را دارد و ذات اقدس خداوند منزه از ماهيت و ماده است.
اما تعريف دوم مربوط به فاعلى است كه با مشيت كار مىكند، يعنى خواست و اراده زايد بر ذات، و اين در موردى صادق است كه ذات فاعل براى ايجاد فعل كافى نباشد، بلكه در سايه اراده مشيت زايد بر ذات توانا مىگردد واين درباره خدا متصور نيست.
از اين جهت نمىتوان قدرت خدا و قدرت مخلوق را با يك تعريف بيان كرد.
واقعيت قدرت را مىتوان چنين بيان كرد: هر موقع فاعل را با فعلى بسنجيم يكى از سه حالت را دارد:
1 - فعل ملازم با فاعل است مانند حرارت نسبتبه آتش.
2 - ترك فعل ملازم با فاعل است مانند سردى نسبتبه آتش.
3 - وجود و عدم فعل نسبتبه فاعل يكسان است، يعنى نه مقيد به فعل است كه فعل حالت ضرورت به خود بگيرد، و نه مقيد به ترك است كه فعل حالت امتناع به خود بگيرد، بلكه نسبتبه هردو يكسان است.
هرگاه فاعلى نسبتبه فعل و ترك حالتيكسانى را به خود گرفتبه او قادر و توانا مىگوييم.
بنابراين مىتوان هر دو تعريف گذشته را اصلاح كرد، اما تعريف نخستبگوييم مقصود از صحتبيان تساوى دو نسبت است، يعنى فاعل نسبتبه يكى از دو طرف فعل و ترك ملزم نيست، بلكه مختار است.
واما در باره تعريف دوم كه يادآور شديم فاعلى كه با مشيت كار كند، فاعل ناقص است روى مبناى اشاعره است كه مشيت را زايد بر ذات مىدانند. ولى بنابر عينيت مشيتبا ذات در اين صورت فاعل ناقص نخواهد بود.
و در هر حال ملاك قادر با فاعل موجب، در داشتن اختيار و فقدان آن است. قادر انجام دهنده كارى است كه با اختيار انجام دهد، در مقابل فاعل مضطر و موجب، و صفت قادر مانند ديگر صفات ذاتى است كه در حمل آن بر ذات خدا، بايد جنبههاى كمال را گرفت و از جنبههاى نقص صرف نظر كرد.
1 ) رازى، لوامع البينات، ص 212.
2 ) سبزوارى، شرح الاسماء الحنسى، ص 40
3 ) موارد ديگرى كه اسم فاطر آمده است عبارتند از : فاطر، آيه 1، زمر، آيه 46، شورى، آيه11.
1) ساير مواردى كه «قادر» آمده است، عبارتند از: اسراء، آيه99، يس آيه88، احقاف آيه33، قيامت آيه 4.